سرگرمی

غلامان با وفا و خواجه ی بخشنده

غلامان و خواجه

نکات برگزیده مطلب
  • خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير

خواجة بخشنده و غلام وفادار

 

درويشي كه بسيار فقير بودو در زمستان لباس و غذا نداشت. هرروز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را مي‌ديد كه جامه‌های زيبا و گرانقيمت بر تن دارند و كمربندهاي ابريشمين بر كمر مي‌بندند.

روزي با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدايا! بنده نوازي را از رئيس بخشندة شهر ما ياد بگير. ما هم بندة تو هستيم.

زمان گذشت و روزي شاه خواجه را دستگير كرد و دست و پايش را بست. مي‌خواست بيند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان مي‌پرسيد آن ها چيزي نمي‌گفتند. يك ماه آنها را شكنجه كرد و مي‌گفت بگوييد خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگوييد گلويتان را مي‌برم و زبانتان را از گلويتان بيرون مي‌كشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل مي‌كردند و هيچ نمي‌گفتند.

شاه انها را پاره پاره كرد ولي هيچ يك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبي درويش در خواب صدايي شنيد كه مي‌گفت:

ای مرد! بندگي و اطاعت را از اين غلامان ياد بگير.

 

به این مطلب امتیاز دهید

از طريق
مژگان ذوالفقاریان
نمایش بیشتر

مژگان ذوالفقاریان

مژگان ذوالفقاریان : فارغ التحصیل کارشناسی مامایی از دانشگاه علوم پزشکی ایران (1374) ، اخذ مدرک کارشناسی ارشد در زمینه تدریس زبان انگلیسی درحوزه پزشکی (1396)، عضو هیئت مدیره موسسه فرهنگی پارساپژوهش آرین از سال 1380 ، 14 سال سابقه مدیریت سایت اطلاع رسانی در زمینه مامایی و زنان، 20 سال سابقه ترجمه مقالات و مطالعه در زمینه سلامت .
دکمه بازگشت به بالا